چایی رو توی لیوان ریختم و گذاشتم لبه میز، هم زمان موسیقی و آوازی خاطره انگیز می شنوم «...غمم این بس که مرا کس نبود دمساز...» و سعی میکنم ذهنم را روی همین لحظه و احساسهایی که دارم متمرکز کنم... در همین حال، موسیقی تغییر میکند و حال و احساسهای من هم تغییر میکند. اتاق تاریک است و روشنایی کمی از سمت آشپزخانه فضا را روشن نگه میدارد. دوست دارم تکیه بدهم و ذهنم را رها کنم و دنبالش را بگیرم. هر جا سرک کشید، تماشایش کنم و صداهای پراکندهای که از درونم برخاستهاند را بشنوم. صدای موسیقی و آواز همینجا مرا متوقف میکند «...مرا که با تو شادم، پریشان مکن...». پخش کننده موسیقی را آزاد گذاشتهام تا همینطور به صورت تصادفی پخش کند. زمان متوقف شده است و خودم را به احساساتم سپردهام. تصویرهای روشنی از گذشته و حال و آینده ساخته میشوند. اینبار نه مکانها و آدمها و لحظههایی که هنوز تازگیشان را حس میکنم؛ بلکه، خودم را احساس میکنم. خودم را که در همه آنها امتداد یافته و جاری هست. انگار جاریام، درون آنکه مرا بی صدا میخواند و نوازشگرانه لمس و احساس میکند. گفتوگویی ناتمام با مخاطبی که هنوز مضطرب است و بی آنکه مرا ببیند،
نگاهش مرا مینگرد. شب پر از روایت است. پر از رازها و صداهایی که منتظرانه ما را جستوجو می کنند. پر از احساسهایی که بی قرار و بیتابانه منتظر درک شدن و فهمیده شدن هستند. امّا، میان ازدحامهای زندگی نا شنیده و نا دیده به انتظار ماندهاند. نقد حال...
ادامه مطلبما را در سایت نقد حال دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : indexicalityo بازدید : 52 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 19:50